کالیدو کولیبالی بازیکن تیم ناپولی ایتالیا که قلم بر دست گرفته و از خاطرات و آموزههای فراموش نشدنی زندگیش از کودکی تا زمان حال را میگوید.
به قلم کالیدو کولیبالی ؛ خانواده، دوستی و آرامش خریدنی نیست!
از نظر من بزرگسالان نسبت به کودکان درک کمتری از دنیا دارند. هر وقت کسی با من صحبت میکند این سوال مطرح میشود که چه احساسی دارد وقتی علیه تو شعارهای نژادپرستانه میگویند؟ این شعارها آزارت میدهند؟ از نظر من هنگامی این موضوع را درک خواهید کرد تا آن را تجربه کنید یا برای خود شما اتفاق بیفتد. حتی صحبت در این مورد هم سخت است. سعی میکنم توضیح دهم زیرا قصد دارم پیامی مهم را به شما بگویم. با این حال قبل از آن، می خواهم در مورد «نفرت» صحبت کنم. اولین بار که نژادپرستی را تجربه کردم، برابر لاتزیو بازی میکردیم. هربار که توپ را دریافت میکردم، از هواداران صداهای عجیب و غریبی به گوش میرسید. فکر نمیکردم همه صداها بخاطر من باشد به همین خاطر از همتیمیام پرسیدم. بازی ادامه یافت و گاهی که توپ را لمس میکردم، صداهای میمون به گوشم میخورد. تخمین اینکه در آن لحظه چه کار باید انجام دهید، غیرممکن است. زمانی میرسید که از شدت عصبانیت، دوست داشتم زمین را ترک کنم اما با خودم می گفتم این کار شاید همان چیزی باشد که آنها میخواهند. به یاد دارم با خودم میگفتم این کارها برای سیاه پوست بودن من است؟ سیاه بودن در جهان که امری طبیعی است!
کاری را که دوست دارید انجام می دهید، درست مثل هزاران بار قبل اما این بار حس می کنید ضربه خوردهاید. به شما توهین کردهاند و حتی کار به جایی میرسد احساس شرمندگی می کنید. چند لحظه که گذشت آقای ایراتی دوان دوان به سمت من آمد و بازی را متوقف کرد و رو به من گفت: کالیدوتا وقتی من کنارت هستم نگران نباش. بگذار تا این شعارها تمام شوند. اگر قصد نداری بازی را تا آخر انجام دهی، به من اطلاع بده. با خودم گفتم آقای ایراتی بسیار شجاع است اما این را هم اشاره کردم که دوست دارم تا آخر بازی، حضور داشته باشم. در ورزشگاه بیانیهای خوانده شد تا این شعارها تمام شوند. سه دقیقه بعد بازی دوباره آغاز شد ولی همچنان صداها به گوش میرسید. پس از اینکه سوت اتمام بازی زده شد، در تونل ورزشگاه راه میرفتم و خیلی عصبانی بودم ولی ناگهان قیافه پسر بچهای را به یاد آوردم که قبل از بازی میخواست پیراهنم را به او بدهم. سریعا برگشتم و آن پسرک را در جایگاه هواداران پیدا کردم.
پس اینکه پیراهنم را گرفت، اولین چیزی که گفت این بود: معذرت میخواهم اگر این اتفاقات رخ داد.
از حرف آن پسر بسیار حیرت زده شدم. او بخاطر اشتباه چند مرد گنده از من عذر میخواست. از او تشکر و خداحافظی کردم. روح یک کودک اینطور است. این چیزی است که در جامعه فعلی با آن روبرو می شویم. می دانم دلیل رخ دادن این اتفاقات، فقط رنگ پوستم نیست چون شنیدهام علیه برخی هم تیمیهایم چنین شعارهایی میدهند. در انگلیس دیدهایم اوضاع چقدر تغییر کرده است. آنجا هویت افراد تشخیص داده میشود و تا ابد حق حضور در استادیوم را ندارند. به نظر من باید در ایتالیا هم به این گونه شود. اما گاهی با خودم می گویم «مگر چقدر میشود مردم را تغییر داد؟ آیا من میتوانم به اعماق و فکرهای قلبی آنها نفوذ کنم تا واقعا آنها را تغییر دهم. واقعا نمیدانم پاسخ این سوالات چیست! من هم همانند بقیه یک انسان هستم، یک فوتبالیست، یک فوتبالیست سیاه پوست!
من در فرانسه محله سنت دی به دنیا آمدهام آنجا انواع و اقسام مهاجران کشورهای مختلف زندگی میکنند. پدرم اول به آنحا رفت تا با تلاش مادرم را هم پیش خود بیاورد. پدرم چوببُر بود. یک چوببُر فرانسوی ماهر که در کارش حرفهای عمل میکرد. خوشبختانه هنوز هم کنارم هستند. پدرم قبل از اینکه به این شغل مشغول شود، در شهر پاریس در یک کارخانه نساجی بدون هیچ مدرکی دال بر حضورش در آن کارخانه، به مدت پنج سال کار کرد. هفت روز هفته بدون یک روز تعطیلی، مشغول به کار بود و همه این کارها را بخاطر مادرم انجام میداد. بعد از آن من در سنت دی به دنیا آمدم. مادرم همیشه دوست دارد داستان اولین سفرمان به سنگال را تعریف کند. شش سال داشتم و کمی میترسیدم. این اولین ملاقات من با پدربزرگ و مادربزرگم بود. پسرعمو و دخترعموهایم را هم دیدم. برایم دیدن اینکه چطور مردم در آن طرف جهان، زندگی میکنند، تعجب آور بود. بچهها در زمین های خشک بدون کفش بازی میکردند و میدویدند ولی این موضوع مرا ناراحت میکرد که شرایطشان به این صورت است.
مادرم میگوید از دیدن این صحنه ناراحت شده بودم و التماسش میکردم بگذارد بروم و برای همه کفش بخرم تا بتوانیم فوتبال بازی کنیم. جواب مادرم زیبا بود «کالیدو کفشهات رو دربیار برو با اونا بازی کن.» در نهایت کفش هایم را درآوردم و با پاهای برهنه، با پسرعموهایم بازی کردم. وقتی به فرانسه برگشتیم، در پارک کنار خانهمان به فوتبال بازی کردن ادامه دادم. اشاره کردم که مهاجران بسیاری آنجا بودند. بچه های سنگالی یک طرف و بچه های مراکشی یک طرف، مسابقه میدادیم. حتی ترکیه مقابل فرانسه و ترکیه مقابل سنگال هم داشتیم. مثل جام جهانی بود. در کل محیط جالب با همسایههای خوبی داشتیم و همانند یک خانواده بودیم حتی وقتی مادرم به چیزی برای غذا احتیاج داشت از همسایه میگرفتیم.
هیچ وقت کسی شما را پس نمیزد. به خانه محمد دوستم که میرفتم حتی اگر خانه نبود مادرش می گفت: می خواهی پلی استیشن بازی کنیبیا داخل و بازی کن. من پلی استیشن نداشتم اما کفش هایم را درمی آوردم و به خانه همسایه می رفتم و جوری بازی می کردم که انگار مال خودم است. به بهترین نحو از من پذیرایی میکردند. حتی مثلا اگر برای خرید نان درخواستی از من داشتند سریعا میرفتم گویی برای مادر خودم به خرید رفتم. وقتی در چنین محلهای بزرگ میشوید، یاد میگیرید همه به یک چشم دیده میشوند. محله ما تلفیقی از سیاه پوست، سفید پوست، عرب، آفریقایی، مسلمان، مسیحی و غیره بود و همه همانند برادر و فرانسوی نیز بودیم. یک روز که هوس میکردیم غذای ترکی میخوردیم. یک روز در منزل ما غذای سنگالی میپختیم. همه از کشورهای مختلف بودیم ولی مثل یک خانواده و برابر.
جام جهانی ۲۰۰۲ را به یاد دارم. در جریان بازی فرانسه-سنگال، باید به مدرسه میرفتیم. تورنمنت در ژاپن برگزار میشد بنابراین تفاوت زمانی بود. واقعا ناراحت بودیم چون بازی ۲ ظهر برگزار میشد. در مدرسه بودیم که معلم گفت کتابهایتان را باز کنید ولی ما در فکر فوتبال بودیم. چند دقیقه گذشت و معلم گفت میخواهم رازی بین ما بماند و برویم یک چیزی ببینیم که همه به آن علاقه دارند. ناگهان کنترل تلویزیون را برداشت و فوتبال فرانسه و سنگال را برایمان آورد.. نمیدانید که چقدر خوشحال شدیم و یکی از بهترین خاطرات زندگیمان رقم خورد. پس از پیروزی سنگال، در راه خانه، تمام خانوادههای سنگالی در خیابان میرقصیدند. فضا به قدری شاد بود که حتی خانوادههای ترک و فرانسوی به وجد آمدند و در کنار ما رقصیدند. این همسایگی واقعی بود و باز هم بگویم همه برابر بودیم.
خانواده، دوستی و آرامش سه چیزی هستند که نمیتوانید آن را با پول بخرید.
شما میتوانید در زندگی همه چیز را با پول مثل خانه و ماشین و غیره را بخرید ولی این سه خریدنی نیست. داشته باشید. این درس مهم ترین درسی است که میتوانیم به بچه هایمان یاد دهیم. والدینم اینها را به من یاد دادند.
آنها ذرهای راجع به فوتبال اهمیت نمیدادند. باور کنید راست میگویم. پدرم و مادرم هیچوقت بازی مرا تماشا نمیکردند. حتی به استادیوم هم نمی آمدند. پیش خودم گفتم پس من باید داخل تلویزیون باشم تا حداقل از آنجا من را تماشا کنند.هنگامی که به تیم متز پیوستم یک بازی داشتیم که از تلویزیون پخش میشد و من قرار بود به عنوان یار تعویضی به میدان بروم.
به مادرم زنگ زدم و گفتم مادر قرار است در تلویزیون من را ببینی چون قرار است به زمین بیایم. از این موضوع خوشحال هستی؟ او در جواب گفت تو که همیشه فوتبال بازی میکنی برای چی خوشحال باشم ولی اینکه تلویزیون نشانت میدهد خوب است. البته او منظوری داشت و فوتبال من برای او امری عادی شده بود چون همیشه در زندگیم وجود داشت. شاید بهتر بود کل افراد جهان اینگونه فکر میکردند. فوتبال رویدادی است که قرار است همه را گردهم جمع کند.
درست نمیگویم؟ فوتبال باعث شده چهرهام به جای جای دنیا برسد. فوتبال باعث شد به خنک و سپس به ناپولی بروم. باعث شد زبانهای زیادی یاد بگیرم و افراد بسیاری را بشناسم. به شما دروغ نخواهم گفت. من هم خودم را به اندازه بقیه در قضاوت در خصوص مکانها و آدمها گناهکار میدانم. قبل از اینکه به ناپولی بیایم، به خاطر اینکه زبانشان را بلد نبودم استرس داشتم. همچنین ماجراهایی در مورد مافیا و جرایمی که مرتکب میشدند، به گوشم رسیده بود. نمیدانستم که آیا همه اینها حقیقت دارد یا خیر. بگذارید داستانی بامزه را برایتان تعریف کنم. وقتی در خنک بلژیک بازی میکردم، دوستم احمد چند روزی به خانه من میآمد تا با من بماند. یک روز مثل همیشه در ایستگاه قطار منتظرش بودم که ناگهان تلفنم زنگ خورد و شماره یک فرد ناشناس بود.
به انگلیسی جواب دادم: «سلام، شما؟» آن صدا جواب داد «سلام، من رافا بنیتز هستم.» جواب دادم «بیخیال احمد. منتظرت هستم چرا الان شوخی میکنی برادر. بعد هم تلفن را گذاشتم. تلفن دوباره ز خورد من که عصبانی بودم سریعا گوشی را برداشتم و گفتم واقعا احمد از دستت ناراحت هستم و کارت درست نیست و گوشی را قطع کردم. سپس یک تماس از طرف ایجنتم دریافت کردم. گوشی را که برداشتم بعد از حال و احوال پرسی گفت در مورد رافائل بنیتس از ناپولی چیزی شنیدی؟ او به زودی با تو تماس خواهد گرفت. باورم نمیشد فریاد زدم چی گفتی؟ شوخی میکنی؟ فکر کنم همین الان بهم زنگ زد ولی من فکر کردم احمد دوستم هست و من را اذیت میکند و گوشی را بر روی او قطع کردم. ایجنتم به بنیتز زنگ زد و گفت چه اتفاقی افتاده است.
بنیتس دوباره به من زنگ زد و من به روی خودم نیاوردم. بعد از سلام و احوال پرسی گفت میخواهی انگلیسی صحبت کنم. گفتم فرقی ندارد و با هم به زبان فرانسوی صحبت کردیم. او در مورد همه چیز از من سوال کرد اینکه ازدواج کردم یا خیر. بازیکنان ناپولی را میشناسم یا خیر و سوالاتی ازین قبیل! واقعا خوشحال بودم. بعد از تماس، به ایجنتم زنگ زدم و گفتم این انتقال را عملی کن چون رافا ن را برای ناپولی میخواهد و فقط ۴۸ ساعت به اتمام پنجره نقل و انتقالات زمستانی باقی مانده بود و ناپولی زمان کمی برای به توافق رسیدن با خنک داشت. در زمستان که نشد ولی بنیتز در تابستان من را به ناپولی آورد.
وقتی برای انجام کارهای پزشکی رفتم استرس زیادی داشتم و ایتالیایی هم صحبت نمیکردم. در سالن انتظار توسط رئیس باشگاه اورلیو دی لورنتیس، مورد استقبال قرار گرفتم. فکر میکنم این موضوع تمام چیزهایی را که باید در مورد ناپولی بدانید، میگوید. او با حالتی جالب به من نگاه کرد و گفت: پس کولیبالی که میگویند تو هستی.. من هم با خنده و روی خوش گفتم بله قربان. بعد از آن گفت شنیده بودم ۱.۹۲ سانتی متر هستی ولی فکر نمیکنم باشی! جواب دادم: خیر آقای مدیر قد من ۱۸۶ است. او گفت ای لعنتی همه جا نوشته بودند که تو بلندتر از این حرفها هستی! الان با خنک صحبت میکنم تا مقداری از پول را به من برگردانند. من هم در آن حین جواب دادم: مسئلهای نیست جناب رئیس. شما کل مبلغ رو پرداخت کنید، در عوض من هم سانتی متر به سانتی متر پولی که پرداخت کردین رو در زمین جبران می کنم. نگران نباشید. از جواب من خوشش آمد و با صدای بلند خندید. «بله بله. به ناپولی خوش امدی کولیبالی، خوش امدی.»
بعد از اینکه کارهای پزشکی تمام شد، رافا بنیتس مرا به صرف ناهار دعوت کرد. قبل از اینکه بنشینیم و حتی چیزی سفارش دهیم، وی تمام لیوانها را از میزهای دیگر جمع کرد و روی میز خودمان قرار داد.
در جریان نبودم که چه کاری را قرار است انجام دهد. بعد از آن گفت: تاکتیک تیم را به این وسیله به تو نشان خواهم داد. بعد از آن گفت ببین پسر باید سریع و در همه جای زمین بازی کنی و توضیحاتی که میخواست را گفت. بعد از آن گفت دو چیز را باید سریعا یاد بگیری اول زبان ایتالیایی و بعد درک تاکتیکهایی که به تو گفتم. من هم با چشم جواب او را دادم.
بعد از تعطیلات او چیزهای زیادی در اتاق آنالیز و جاهای دیگر یاد داد که بسیار حرفهای و البته سخت بودند. وقتی به ایتالیا آمدم، یک پسربچه بودم اما حالا یک فوتبالیست سطح بالا شدهام زیرا در اینجا بهترین تاکتیکها را آموزش دیدم. مهمترین چیز این بود که ناپولی تبدیل به خانواده من شد. این روزها که به فرانسه برمیگردم، دیگر مرا «سنگالی» یا «فرانسوی» صدا نمیزنند. آنها همیشه میگویند آن مرد از ناپل آمد. باید بگویم که ناپل شهری است که انسانها را دوست دارد. کمی شبیه آفریقا است زیرا صمیمیت و گرمی اینجا، دقیقا مانند آنجاست. روزی که همسرم زایمان داشت را یادم نمیرود ما در جلسات ویدئویی و تحلیلی بازی بودیم. استرس زیادی داشتم و گوشیام را خاموش نکرده بودم و همسرم پنج شش بار زنگ زده بود. مربی آن زمان ناپولی مائوریسیو ساری بود و نمیتوانستم وسط جلسه ول کنم و بروم. صبر کردم جلسه تمام شود و جواب دادم. همسرم گفت سریعا بیا زیرا میخواهم زایمان کنم و پسرمان امشب به دنیا میآید. بعد از آن پیش ساری رفتم و به او گفتم. مات و مبهوت نگاهم میکرد و بعد گفت: کولی نمیشود در بازی امشب به تو نیاز دارم. من گفتم آقای ساری هرکاری میخواهی بکن ولی من باید بروم و همسرم تنهاست میخواهید جریمه، تعلیق یا هرچیزی. او سیگار میکشید و گفت: سریع به کلینیک برو و برگرد چون تو باید در بازی امشب حاضر باشی و به حضورت نیاز دارم. هرچه سریعتر به سمت کلینیک رفتم اگر پدر شده باشید منظورم را متوجه میشوید. به هیچعنوان نمیتوان تولد فرزند را از دست داد.ساعت ۱:۳۰ به کلینیک رسیدم و خدا را شکر، پسربچه ناپلی به دنیا آمده بود.
نام او را سنی گذاشتیم و بسیار خوشحال بودم. ساعت ۴ بود که او پیام داد حتما بیا به تو نیاز دارم. با دعا و ناراحتی از همسرم جدا شدم و به سمت باشگاه و سپس به رختکن رفتم. ساری ترکیب بازیکنان را روی تخته نوشت. باورم نمیشد! آن مرد دیوانه است! نام من در ترکیب نبود. به او گفتم آقا راست میگویید یا شوخی میکنید؟ او گفت این تصمیم را گرفتهام که در ترکیب نباشی. آقا من همسر و پسرم را تنها گذاشتم در حالیکه به من نیاز داشتند. خیلی خشمگین بودم و دوست داشتم گریه کنم. شاید از نظرتان این داستان تلخ و سخت بود و با اینکه به خودم سخت گذشت ولی درسهای زیادی به من داده بود و نشان میداد من هم باید با همه بازیکنان برابر باشم.
در آخر باز هم بگویم انسانها شاید با هم تفاوتهایی داشته باشند، ولی همه با هم بردار هستند.