من، جانلوییجی بوفون این نامه را امشب به عنوان یک مرد ۴۱ ساله مینویسم که خیلی چیزها را در زندگی تجربه کرده و برخی اشتباهات را مرتکب شده است. خبرهای خوب و بدی برای شما دارم. حقیقت این است که من اینجا هستم تا درباره روح خودم و شما صحبت کنم.
پیش بینی بازی های ورزشی در بتکارت
جانلوییجی بوفون و راه پرفراز و نشیب رسیدن به موفقیت!
بله درست شنیدهاید، روح شما. چه به این قضیه باور داشته باشید یا خیر، در هر صورت شما یکی از آنها را در بدن دارید. بیایید اول از خبر بد شروع کنیم. فرض کنید شما ۱۷ سال دارین و در شرف تبدیل شدن به یک فوتبالیست واقعی هستین. مثل رویاهایی که شما در سر میپرورانید. شما فکر میکنید که همه چیز را میدانید. اما حقیقت این است که دوست من، شما از هیچ چیز باخبر نیستین! فرض کنید در عرض چند روز شما این شانس را خواهید داشت که اولین مسابقه سریآ را برای تیم پارما آغاز کنید و شما به اندازه کافی در این خصوص نمیدانید که از این قضیه و داستانهای آن بترسید. به نظر میرسد شما باید در رختخواب باشید و شیر گرم بنوشید. اما خودتان تمایل دارید چه کاری انجام دهید؟ قرار است با یکی از دوستان خوبتان به یک کلوپ شبانه بروید و در آنجا وقت بگذرانید. در نگاه اول اینطور به نظر میرسد که فقط یک نوشیدنی داری ولی بعد چشم باز خواهی کرد و میبینی که زیادهروی کردهای. با این فکر پا به کلوپ میگذاری که گویی یک ستاره فیلم هستی و نقش یک مرد قدرتمند را بازی خواهید کرد ولی دوست من، اینطور نیست. گاهی اوقات بر اثر فشارهای وارده، این حسی است که در درون شما ایجاد و باعث میشود که فکر کنید که به این کار نیاز دارید. بعد از آن تنها چیزی که به یاد میآورید بحث با یک افسر پلیس در جلوی درب کلوپ در نزدیکی صبح است.
افسران پلیس میگویند فقط به خانه برو و بر روی تخت خود بخواب. فکر میکنید که این کار شما برای پلیسها و کسانی که درون کلوپ هستند سرگرم کننده به نظر میرسد، ولی حواس شما نیست که در حال خراب کردن همه چیزهایی هستید که برای آن تلاش کرده بودید. این نوعی هرج و مرج است که شما به هیچ دلیلی بر خودتان تحمیل میکنید. در درون شما آتشی وجود دارد که باعث میشود شما دچار اشتباه شوید. البته در همان زمان شما فکر میکنید این استقلالِ شما را نشان میدهد که همزمان چند کار را انجام میدهید و احساس میکنید قوی و آزاد هستید، در صورتی که این قضیه چیزی نیست جز اینکه شما فقط یک ماسک بر روی صورت خود میزنید.
در عرض چند روز اما با داستانی مواجه میشوید. با سه چیز روبه رو خواهید شد که در عین حال که بسیار زیبا به نظر میرسند به همان اندازه خطرناک هستند. این سه چیز عبارت است از پول، شهرت و شغل رویاهای شما..
شاید الان فکر کنید که چه چیزی باعث خطرناک شدن این سه مورد میشود؟! خب این یک تناقض است، پس بیایید به موضوع نگاهی دیگر داشته باشیم.
برای مثال، از یک سو درست است که می گویند یک دروازهبان باید اعتماد به نفس بالا داشته باشد و نترس باشد. اگر بخواهند به شما یک مدیر یا سرمربی پیشنهاد دهند که یکی را برای خود انتخاب کنید، بین بهترین مربی و تکنیکیترین دروازه بان جهان و یا نترسترین مربی و با اعتماد به نفسترین دروازه بان جهان کدام یک را انتخاب میکنید؟ من میتوانم تضمین کنم که شما هر بار مربی دوم را انتخاب خواهید کرد. از نظر من باید سوی دیگر این قضیه را نیز دید. فرد یا دروازهبانی که نترس است گاهی اوقات فراموش میکند که زندگی داستانهای دیگری نیز دارد. به عنوان مثال اگر بیپروا تنها به فوتبال فکر کنید، روح شما پژمرده خواهد شد. در نهایت، آنقدر افسرده خواهید شد که حتی نمیخواهید تختخواب خود را ترک کنید. شما در حالت عادی اگر بخواهید میتوانید بخندید و این خنده بارها برایتان اتفاق میافتد.فرض کنید این اتفاق در اوج زندگی شما رخ میدهد که هر چیزی که تمایل به داشتن آن داشتید در اختیار دارید، زمانی که شما هر چیزی که یک مرد میتواند در زندگی بخواهد را داشته باشد.
تو ۲۶ ساله هستی، دروازهبان تیم یوونتوس و تیم ملی ایتالیا شدهای، شما پول و احترام خواهید داشت و حتی مردم شما را سوپر من صدا خواهند کرد.
اما برای زندگی خود تو یک ابر قهرمان نیستی. تو فقط مثل هرکس دیگری هستی و حقیقت این است که فشار این حرفه میتواند شما را تبدیل به یک روبات کند. روتین این زندگی میتواند برای شما به یک زندان تبدیل شود. تو به تمرینات خواهی رفت، بعد از یک روز پرفشار به خانه میآیی و تلویزیون تماشا میکنی. بعد با خستگی و سر زمان مقرر شده به رختخواب میروی تا بخوابی. روز بعد هم همین کار را میکنی و این کارها تکرار میشود و تکرار میشود.
یک روز صبح وقتی از رختخواب بیرون میآیید تا به تمرین بروید، پاهای شما بیاختیار شروع به لرزیدن خواهند کرد. انقدر ضعیف میشوید که نمیتوانید اتومبیل خود را برانید تا به تمرینات بروید. در ابتدا شما فکر میکنید که این فقط یک خستگی زودگذر است، یا چیزی همانند یک ویروس، اما اوضاع رفته رفته بدتر میشود و تنها کاری که دلتان میخواهد انجام دهید خوابیدن است. در ادامه هر تمرین عادی برای شما کوششی عظیم تلقی خواهد شد و به مدت هفت ماه باید هرروز اینکار را انجام دهید و به دنبال راهی کوچک برای لذت بردن از زندگی خود باشید.
در این لحظه باید کمی مکث کنیم، بهخاطر اینکه من میدانم که شما در سن هفده سالگی به این قضیه چهطور فکر میکنید.
شما میگویید:
این چطور ممکن است؟ اگر این شرایط را داشته باشم، آدم خوشبختی هستم. من یک رهبر به دنیا آمدهام. اگر من دروازه بان و به عبارتی یک نمادی از تیم بزرگ یوونتوس باشم، میلیونها نفر به من علاقه دارند و آدم محبوبی هستم، پس باید خوشحال باشم. افسرده بودن در این شرایط غیر ممکن است.
شاید شما این سوال مهم را از من بپرسید که جی جی یادت میآید که چهطور شد که تو زندگیات را وقف فوتبال کردی؟! لطفا نگو که به خاطر توماس نکونو دروازهبان شدی؟ باید عمیقتر از اینها فکر کنی و جزییات دیگر را نیز بهخاطر بیاوری.
جی جی شما در آن زمان ۱۲ساله بودی؟ بله
جام جهانی ۱۹۹۰ در ایتالیا بود، درست است؟ بله
اولین بازی آرژانتین و کامرون در ورزشگاه سن سیرو بود؟ بله
اما شما هنگام برگزاری اولین مسابقه کجا بودی؟ چشمهایت را ببند و دقیقتر فکر کن. توی اتاق خودت تنهای تنها نشسته بودی درست است؟ بله
دوستانت در کنارت بودند؟ خیر
شما نمیتوانی به خاطر بیاوری که دوستانت در آن لحظه کجا بودند. تنها مادربزرگ را بهخاطر داری که درون آشپزخانه ناهار درست میکرد. به یاد داری که همه جا تاریک بود جز درخشش تلویزیون!
چه چیزی میدیدی؟ اسمی عجیب به نام کامرون را میدیدم.
تو قبل از آن حتی نام کامرون را نشنیده بودی و حتی نمیدانستی همچین جایی وجود دارد، درست است؟ بله
البته تو تیم ملی آرژانتین و مارادونا را میشناختی و البته یک چیز کوچک در خصوص بازیکنان کامرون میدانستی و آن این است که حتی در زیر آفتاب داغ و سوزان این کشور نیز مردمان و بازیکنان کت و شلوار میپوشند. در تلویزیون هنگام بازی چه میدیدی؟
در بازی مردی را میبینم که شلوار تمام قد مشکی و پیراهن سبز با یقه صورتی پوشیده است و سبیل فوق العادهای دارد. از نظر من آن مرد فوق العاده است. او باهالترین مردی است که تا به حال دیدهام.
گزارشگر گفت که اسم او توماس نکونو است.
آن لحظهای بود که میدانستم چه چیزی از زندگی خود میخواهم. دوست نداشتم که یک دروازهبان عادی باشم. دوست داشتم همانند او شجاع، نترس و آزاد باشم. هیچ وقت آن زمان را فراموش نمیکنم. بعد از اینکه بازی تمام شد میخواستم چه کسی باشم؟! بعد از آن بود که زندگی من نوشته شد. در آن لحظه که تلویزیون نگاه میکردم تیم کامرون جلو افتاده بود، نمیتوانستم از حساسیت بازی را نگاه کنم. پیروزی کامرون برای من بسیار ارزش داشت. از شدت استرس و هیجان پشت مبل قایم شده بودم و دقایق آخر بازی را نگاه نمیکردم. کامرون دومین بازیکن اخراجی را هم داد و دیگر نمیتوانستم پنج دقیقه آخر را تماشا کنم. بعد از چند دقیقه سرم را بلند کردم و کامرون را دیدم که پیروز شده بود. از خانه به داخل کوچه دویدم و پسران دیگر را دیدم که خوشحالی میکردند و فریاد میزدند و میگفتند کامرون را دیدی؟! دیدی چه غوغایی به پا کردند؟!
آن روز احساس میکنید که آتشی در داخل شما بهوجود آمده است. پس کامرون مکانی است که وجود دارد. توماس نکونو مردی است که وجود دارد و میتواند به یکباره همه چیز را تغییر دهد.تصمیم گرفتم به جهان نشان دهم که جانلوییجی بوفون نیز وجود دارد.
به این دلیل است که شما تبدیل به یک فوتبالیست میشوی، نه به خاطر پول یا شهرت، به دلیل هنرمندی و سبک این مرد ،توماس نکونو که همهچیز را در زندگی من تغییر داد.
باید این را به خاطر داشته باشید: پول و شهرت هدف نیست. اگر از روح خود مراقبت نمیکنید، اگر به دنبال انگیزهای به جز ورزش فوتبال هم نیستید و به هیچ چیز علاقه خاصی ندارید، روح شما دچار استهلاک خواهد شد. اگر من بتوانم نصیحتی به شما بکنم این است که وقتی هنوز جوان هستید نسبت به دنیای اطراف خود کنجکاوی بیشتری داشته باشید. تو خودت را با این کنجکاوی نجات خواهی داد، خودت، خانواده و آیندهات را نجات خواهی داد. مثلا اگر میخواهید یک نگهبان باشید، باید شجاع و نترس باشید زیرا این شغل این ویژگی را درون خود دارد. به همین خاطر باید در هر مسیری قدم میگذارید ویژگیها و انگیزههای آن را نیز بدانید و بررسی کنید.
از نظر من در عمق افسردگی نیز، چیزی عجیب و زیبا رخ خواهد داد. برای مثال یک روز صبح شما تصمیم میگیرید که روتین هر روز خود را بشکنید و برای صبحانه به یک رستوران متنوع در تورینو بروید. پس یک مسیر جدید را از طریق شهر خواهید گرفت و از یک موزه هنری عبور خواهید کرد. پوستری که در بیرون موزه برروی آن تبلیغات موزه با نقاش یا نویسنده خاصی نوشته شده است. شما قبلا این اسمها را شنیدهاید و تا حد کمی در خصوص آن آشنایی دارید، ولی شما از حیطه هنر بهطور کامل باخبر نیستید. شما راه خود را ادامه میدهید زیرا کارهای دیگری برای انجام دادن دارید.
از نظر من این مهمترین بخش این نوشته است. شما باید در آن روز خاص وارد این موزه شوید. این مهمترین تصمیم زندگی شما خواهد بود. اگر شما وارد این موزه نشوید و به عنوان یک فوتبالیست زندگی خود را به عنوان یک فوتبالیست انجام دهید، آنگاه تمام احساسات خود را در زیرزمین قفل میکنید بدون اینکه آگاهی خاصی داشته باشید و روح شما اینجا است که دچار استهلاک خواهد شد. اما اگر داخل شوید، صدها تابلو با نامهای مختلف خواهید دید. بیشتر آنها کاری نمیکنند که شما را تکان دهند بلکه باید علاقه شما وجود داشته باشد. برخی دیگر جالب هستند، بعضی از آنها اصلا چیزی را برای شما نمیگویند و نمیدانید منظور تابلو چیست.
اما بعد یک نقاشی مشخص را خواهید دید که مثل یک گلوله نور به شما برخورد میکند و به یکباره همه چیز عوض میشود. آن نقاشی را پیادهروی نامیده بودند. تصویری تقریبا کودکانه داشت. یک مرد و یک زن در پارک هستند و انگار به یک پیکنیک رفتهاند، اما به نظر میرسد همه چیز جادویی است. زن مثل یک فرشته به آسمان پرواز میکند و مرد در حالی که دست او را گرفته لبخند میزند. این نقاشی همانند خواب یک بچه است. این تصویر چیزی را از دنیای دیگر منتقل خواهد کرد. این به شما احساس یک کودک را میدهد. احساس شادی در سادگی.
احساس توماس نکونو در دقیقه ۳۰ که به توپ ضربه زد. احساس مادربزرگت که از آشپزخانه شما را صدا میزند. احساس نشستن پشت به تلویزیون و در تاریکی دعا کردن و هزاران احساس لطیف و پاک دیگر.
وقتی بزرگتر میشویم، میتوانیم به راحتی این احساسات را فراموش کنیم. شما باید روز بعد به موزه برگردید. از نظر من ضروری است. زنی که در باجه بلیط فروشی بود به طرز مضحکی به شما نگاه میکرد. او میگفت: “دیروز اینجا نبودی؟”
مهم نیست شما به کار خود ادامه دهید. این هنر بهترین درمان برای شما خواهد بود. هنگامی که ذهن خود را باز میکنید، سنگینی درونی که احساس میکنید، مانند زنی که در نقاشی به هوا بلند میشود، برداشته خواهد شد.
در این لحظه یک نکته باورنکردنی وجود دارد. گاهی فکر میکنم که زندگی باید برای ما نوشته شود. خیلی چیزهای غیر قابل توضیح و زیبا که برای شما اتفاق میافتد، به نظر میرسد به هم وصل شدهاند و با هم مرتبط هستند و از نظر من، این یکی از آنها است. به اول متن بازگردیم. شما وقتی بازیکن جوانی هستید که میخواهید برای تیم پارما بازی کنید، کاری از روی جهل انجام خواهید داد که به شما نشان خواهد داد که اوضاع از چه قرار است (همانند مثالی که در ابتدای متن برای شما زدم). ولی اگر شما میخواهید به همه همتیمیها و هواداران نشان دهید که شما رهبر هستید و شجاعت دارید، میتوانید حرفهای تر عمل کنید.
وقتی به مدرسه می رفتیم یک شعار برروی پیراهنمان مینوشتیم: ” مرگ بر ترسویی و بزدلی” شاید فکر کنید که این چیز مهمی نیست، اما این انگیزه و شعار ما بود. اگر اشتباهی از روی ترس و یا ناآگاهی هم مرتکب شدی مسئلهای نیست، اما این اشتباهات مهم هستند، چون به شما یادآوری میکنند که انسان هستید. آنها دوباره و دوباره به شما یادآوری خواهند کرد که شما چه کسی هستی دوست من.
این خوب است که بدانید مشهور بودن چیز فوق العاده ای است ولی باید حواس شما به رفتارتان باشد. درست است که فوتبال یک کار عالی انجام میدهد و تو را متقاعد میکند که تو در این حیطه استثنایی هستی ولی تو باید به یاد داشته باشی که با متصدی بار یا برقکار ساختمان فرقی نداری، باید به این فکر کنی که با توجه به جایگاهت چه کسی با تو دوست خواهد شد، نه اینکه خودت را هم دیگر نشناسی! این چیزی است که باعث میشود تصور شود که تو خاص هستی ولی باید همانجا باز هم فکر کنی که همانند بقیه هستی تا راه خود را پیدا کنی.
در آن زمان ۱۷ ساله بودم و شما شاید در این جایگاه قرار بگیرید. آن زمان نمیتوانستم درک کنم و شاید شما نیز الان اینگونه باشید. باور کنید شجاعت به شما نشان میدهد که از هیچ چیزی خجالت نکشید پس باید قدردان آن باشید. دوست داشتم به خودم در آن زمان بگویم تو لایق هدیه زندگی هستی، جی جی. درست مثل همه آدمها این را بهخاطر داشته باش. زودتر از بقیه ذهنت را به روی حقایق باز کن و واقعبین باش. شاید باورتان نشود ولی شما هنوز هم در ۴۱ سالگی احساس عطش و گرما برای کسب موفقیت را در درون خود احساس خواهید کرد و شما هنوز به چیزی که دارید قانع نیستید. حتی اگر جام جهانی در دستان شما باشد باز هم برای رسیدن به موفقیتهای بیشتر تشنه هستید و تا زمانی که این احساس را میکنید باید ادامه دهید.
بله جی جی شما همیشه همینطور بودهای.
زمستانی را به یاد داری که به دیدن عمویت در کوهستان رفتیم؟ آن زمان چهار ساله بودی و هنوز نمیدانستی که برف چه شکلی است. شبی که در آنجا بودیم تمام ساعات برف بارید و صبح هنگامی که از خواب بلند شدی از پنجره بیرون را نگاه کردی و بعد گفتی که دیشب خواب دیدهای که برف باریده و کل کشور سفیدپوش شده است. بعد از این جمله با همان لباس خواب به بیرون از کلبه برای دیدن برف فرار کردی و حتی متوجه نشده بودی که برف چه شکلی است و یا چه دمایی دارد؟! بعد از چند دقیقه به داخل کلبه دویدی و مادر بزرگ در حال فریاد زدن از نگرانی بود.
تو خیس شده بودی در حالی که میخندیدی
تو یک هفته مریض بودی و تب داشتی
اما تو هیچ اهمیتی نمیدادی
بدون تردید و شک، بدون ترس پا درون برف گذاشتی
این چیزی است که تو هستی
این شخصیتی است که خودت را با آن ساختهای
تو جانلوییجی بوفون هستی
تو هنوز هم به دنیا نشان میدهی که وجود داری..
یک پاسخ
بزرگ مرد یووه که دیگه تکرار نمیشه ♥️