لوکا یوویچ یکی از بازیکنانی بوده است که در این فصل قدم بزرگی برای پیشرفت برداشت و از فرانکفورت راهی رئال مادرید شد تا فرصت بزرگی برای درخشش فوتبالی خود پیدا کند. این بازیکن صربستانی بعد از پیوستن به جمع کهکشانیها قلم بر دست گرفته و از زندگی خود از گذشته تا به امروز نوشته است.
پیش بینی بازی های ورزشی در بتکارت
در ابتدا نظر سرمربی رئال مادرید را در مورد یوویچ بخوانید. زین الدین زیدان در جدیدترین صحبتهایش در مورد یوویچ چنین گفته است:
او آینده تیم است. ۲۲ سال دارد و در حال یادگیری است و باید آرام باشیم. او بچهای است که واقعاً نیاز به یادگیری دارد. در مادرید آیندهای روشن پیش روی اوست و میدانم که گلهای زیادی به ثمر خواهد رساند. فکر نمیکنم زبان برای او مشکل ساز شده باشد، او میخواهد با ما باشد و بازی کند. باید آرام پیش برویم. تنها ۶ ماه از انتقال او به جمع ما میگذرد، بنابراین باید صبور باشیم. او بازیکنی است که مبلغ قابل توجهی برای خریدش پرداخت شده و آینده باشگاه است. مطمئن هستم در آینده نه چندان دور او به یکی از بازیکنان اصلی و گلزن تیم تبدیل میشود و آن زمان بهترین موقع است تا بهترین استفاده را از او بکنیم. هر بازیکن جدیدی که اضافه میشود زمان زیادی برده میشود تا با تیم هماهنگ شود بنابراین باید به این بازیکن زمان بدهید.
یوویچ نیز در مورد شرایط خود در مادرید و زیدان چنین گفته:
زیدان کسی بود که می خواست من به رئال بپیوندم، مذاکرات بین باشگاه من (آینتراخت فرانکفورت) و رئال بسیار پیچیده شده بودو تقریبا انتقالم لغو شده محسوب میشد، اما زیدان کسی بود که اصرار کرد این انتقال انجام شود و میخواست که هر جور شده من این پیراهن را به تن کنم.
پیش بینی بازی های ورزشی در بتکارت
در همین راستا نگاهی کردهایم به داستان زندگی حرفهای وی از زبان خودش که به تازگی منتشر شده است:
گاهی فکر میکنم با این استعداد به دنیا آمدهام. همه در زندگی استعداد خاصی دارند و من فکر میکنم استعداد خاص من، گلزنی باشد. نمیدانم چه شد که به عنوان مهاجم کارم را آغاز کردم اما تا جایی که یادم است، وسواس خاصی در گلزنی داشتهام. در بچگی نوار تمام گل های به ثمر رسیده در جام جهانی ها را داشتم. از مسحور شدن توسط روژه میلا در کامرون ۱۹۹۰ تا تماشای گل های رونالدو-رونالدوی برزیلی. از اینکه او چگونه مقابل دروازه بان ها هنرنمایی میکند شگفت زده میشدم. رونالدو بسیار سریع و به مانند یگ جادوگر بود. فوتبال را طوری بازی میکرد که انگار همه چیز ساده است. حتی با ۳۰ درصد توانایی هایش هم راحت بازی میکرد. با خودم میگفتم او خارق العاده است. از آن روزها به بعد، رونالدو تاثیر خاصی بر من گذاشت.
فکر میکنم مربیانم این توانایی را در من دیده بودند چون از همان لحظه برخورد پایم به توپ، به عنوان مهاجم بازی کردم. پدرم همان روزها مرا در تیمی به نام افکی اوملادیناچ (FK Omladinac) ثبت نام کرد. این تیم در شهر لوزنیکا، صربستان قرار داشت. در تصوراتم همه چیز آبی است. حصار اطراف زمین آبی رنگ بود. یک هتل در قسمت راست زمین تمرین که به رنگ آبی درآمده بود، وجود داشت. واقعا وحشت زده میکرد. اگر آن عکس را میدیدید، قطعا با خنده به آن نگاه میکردید چون زمین کوچکی بود و همه جایش به رنگ آبی درآمده بود. اولین تجربهام در یک زمین چمن واقعی بود. همه بازیکنان این احساس بازی رقابتی را دارند، حتی اگر جوان باشند. در خیالاتم به این فکر میکردم «حتما همهی زمین های بازی در دنیا، آبی رنگ هستند.» دیری نپایید که وقتی استعدادیابی از ستاره سرخ بلگراد برای تماشای بازی من آمد، فهمیدم رنگ های دیگری در دنیای فوتبال هم وجود دارند! حق دهید؛ هشت ساله بودم و نمیدانستم دنیای فوتبال قرار است چه چیزهایی مقابل من قرار دهد.
در جایی به نام باتار بزرگ شدم. احتمالا آنجا را نشناسید چون شهری بسیار کوچک است. تقریبا یک روستا محسوب میشود که کلا ۱۰۵ خانه دارد. با این حال آنجا برای من جایی خاص به حساب میآید. به یاد دارم یک روز مردی به من گفت «برایم باتار ارزشمندتر از پاریس است.» واقعا هم که اینگونه است. تقریبا تمام مردم روستا به زراعت میپردازند. اگر از آن ها بپرسید به چه چیزی ایمان دارند، دو چیز به شما خواهند گفت:
سخت تلاش کنید و رویاهای بزرگ داشته باشید!
همه مردم باتار کار و کوشش میکنند تا برای رشد فرزندانشان و فرستادن آن ها به دانشگاه پول ذخیره کنند. اوضاع برای من هم همینگونه بود. والدینم سخت تلاش کردند تا من بتوانم راهم را در زندگی پیدا کنم. وقتی در سن نوجوانی قرار داشتم، پدرم یک سوپرمارکت داشت. اگر سال بدی را سپری میکرد، از بانک وام میگرفت تا بتواند هر روز مرا به تمرینات ببرد. عمویم در روسیه کار میکرد اما اگر میشنید اوضاع مالیمان خراب است، توپ و کفش فوتبال همراه با مقداری پول به پدرم میفرستاد. خانواده های صرب همینقدر صمیمی و خاص هستند. خیلی خیلی خانواده گرم و صمیمی بودیم. البته باید هم اینطور میبودیم. زیاد دوست ندارم در این مورد صحبت کنم اما در ۹ یا ۱۰ سالگی، خواهر بزرگترم به بیماری جدی مبتلا شد و این بخش از زندگیام، سرنوشتم را رقم زد. پزشکان فهمیدند او مبتلا به لوکمیا (سرطان خون) است. برای مدتی طولانی او در بیمارستان ماند. مادرم باید مدیریت یک سوپرمارکت را رها میکرد و از خواهرم مراقبت میکرد. برای یک سال تمام، خانواده ما از هم پاشید. با پدرم و پدر بزرگم زندگی میکردیم. آن ها مرا به تمرینات ستاره برخ بلگراد میبردند و مادرم پیش خواهرم میماند.
لوکا یوویچ ستاره صرب رئال مادرید به دنبال تنها یک فرصت
دوران سختی بود. چیزی که از آن روزها به یاد دارم و مهم ترین بخش از زندگی من را تشکیل میدهد، داستان یک سفر از بلگراد به باتار است. یک روز وقتی پدرم مرا از تمرینات به خانه میبرد، پدرم رفت و عمو و پسرعمویم را هم سوار کرد. در اولین وهله نمیدانستم چه اتفاقی رخ میدهد اما خیلی زود فهمیدم قرار است یک جشن و مهمانی بزرگ داشته باشیم. به خانه رفتیم و دیدم خواهرم کلاه کاغذی بر سر کرده، انگار که تولدش است. آن ها به من گفتند خواهرم درمان شده است و واقعا حس بی نظیر و شگفت انگیزی بود چون میدانستم همه چیز به خوبی و خوبی تمام شده است. آن روزها رفتند و خوشحال بودیم چون واقعا برای مدتی طولانی میترسیدیم. وقتی خواهرم آن بیماری را شکست داد، انگیزه و شوقم چند برابر شد. به مانند یک آتش شعلهور شدم. میخواستم مثل خواهرم برنده باشم. رویایم مثل هر بچهای در باتار بود؛ در لباس ستاره سرخ بلگراد و در دربی ابدی و جاودان مقابل پارتیزان بلگراد گلزنی کنم. برای افراد خارج از صربستان درک این موضوع دشوار خواهد بود. ستاره سرخ برای ما بسیار خاص است. نمیتوانم این خاص بودن را توضیح دهم. شاید به خاطر تونل معروفش، ستاره سرخ را بشناسید. وقتی به این استادیوم میآیند، میگویند که شبیه …. مکانی تسخیر شده است. نوشته های روی دیوار و فضای سیاهش… فکر میکنم بسیاری از شما از این موضوع بترسید. با این حال برای من، همه چیز طبیعی بود. در هشت سالگی به این تونل میرفتم. عادت کرده بودم. وقتی از دور شایعه هایی مربوط به استادیوم ستاره سرخ را میشنوید، باور نمیکنید.
در ستاره سرخ اگر برنده نشوید، قطعا ناکامی به حساب خواهد آمد. چند سال پیش باشگاه دچار مشکلات مالی شد. بازیکنان نامهای خطاب به هواداران نوشتند و در روزنامه منتشر کردند. مضمون نامه اینگونه بود:
ببینید برخی چیزها بسیار سخت هستند. باشگاه حتی نمیتواند برای دوش، بطری شامپو بخرد!» چند روز بعد هواداران، شیشه های خودرو برخی بازیکنانش را شکسته و داخلش بطری شامپو گذاشتند.
فهمیدید منظورم چیست؟ این باشگاه فراتر از یک باشگاه معمولی است. بزرگ شدن در این فضا، اعتماد به نفسی به شما میدهد که از هیچ چیزی نترسید. در ۱۶ سالگی اولین بازیام را مقابل افسی وویوودینا برگزار کردم و این هم یک داستان دیگر که خواندنش جالب است. شب قبل از بازی در هتل نشسته بودیم. ما عضو تیم آکادمی بودیم و آنجا قوانین خاصی نداشتیم. گشنهمان شد و با هم اتاقیام رفتیم از مارکت غذا بگیریم. برگشتیم و دیدیم که مربیان تیم در قسمت بار هتل نشسته اند و نوشیدنی مینوشند. طوری ما را نگاه کردند که انگار شوکه شدهاند. میدانید ساعت چند است؟ به ساعتمان نگاه کردیم و آن ها دوباره فریاد زندند شما باید ساعت ۱۱ میخوابیدید. آن شب گند زدیم اما من که باور دارم باعث شد اعتماد به نفسم برای بازی بیشتر شود. گلزنی در ذات من است. فکر میکنم هم بهترین خصوصیت من باشد. اگر به من بگویید گل بزن، کاملا روی گلزنی تمرکز میکنم.
در آن دیدار گلزنی کرد و احساس بزرگی را دوباره تجربه کردم. ستاره سرخ مثل یک خانواده بزرگ است. همیشه آرزویم بازی برای آن ها بود و حتی اگر شانس حضور در تیم های بزرگتر را داشتم، دوست نداشتم جدا شوم. بنفیکا در سال ۲۰۱۱۶ مرا میخواست اما قصد جدایی نداشتم. مادرم آن روز گفت «عزیزم، میدونیم تو از همه بیشتر ستاره سرخ رو دوست داری، ولی باید اولویت خودت باشی.» این جمله همه چیز را مشخص میکند. مادرم فکر میکرد من باشگاه را به او ترجیح میدهم!
در پایان تصمیم گرفتم به خاطر پیشرفت به بنفیکا بروم و همه چیز سریع اتفاق افتاد. خانواده برای من معنای زندگی است. آن ها را دوست داشتم و نمیخواستم ترکشان کنم. اینکه ۱۸ ساله باشی و ۳ هزار کیلومتر آن طرف تر، جایی که حتی زبانشان را بلد نیستی بروی، دیگر نه تنها فوتبال، بلکه زندگی روی سادهاش را نشان نخواهد داد. وقتی پایم به لیسبون رسید، به فکر خانوادهام افتادم و گریهام گرفت. احساس تنهایی میکردم و حقیقتا دوران بدی بود. خوشبختانه همه چیز زود تغییر کرد و توانستم به آینتراخت فرانکفورت بروم. همیشه قدردان آینتراخت خواهم بود. نه به این خاطر که باشگاه پول خوبی میداد یا چیزهای دیگر، بلکه به این خاطر که همه چیز به همبستگی، اتحاد و داشتن روابط خاص منتهی میشد. واقعا دوران خوبی را در آنجا سپری کردم. کل فضا در آن شهر و استادیوم خاص بود. حس میکردم در ستاره سرخ بازی میکنم. دوستانی که در آلمان به دست آوردم، تا ابد همراه من خواهند بود. تنها افسوس من به نیمه نهایی لیگ اروپا مقابل چلسی برمیگردد. ناراحت بودم و گریه کردم. به خاطر شکست گریه نکردم، بلکه وقتی موقع ترک زمین دیدم هواداران به حصار چسبیده و سرود ما را میخوانند، اشک در چشمانم حلقه زد. حسی متفاوت برای من بود. داشتن هوادارانی که در مواقع شکست هم حمایتتان میکنند، بسیار خاص است. این مورد در دنیای فوتبال بسیار خاص و نادر است. ناراحتم فرانکفورت را ترک کردم چون آن ها سرنوشت مرا تغییر دادند.
رویاهای من خیلی زود تغییر و خیلی زود تحقق پیدا میکردند. از رویای بازی برای ستاره سرخ تا حضور در نیمه نهایی با آینتراخت، حضور در جام جهانی و الان هم رویای بازی برای رئال مادرید. هیچوقت به ارزش هایم شک نکردم. یک مهاجم باید اعتماد به نفس داشته باشد. همیشه میدانستم کیفیت خوبی دارم و در این مورد شکی نداشتم. جالب است؛ آخرین بار که برای تیم ملی بازی کردم، استفان میتروویچ، هم تیمیام، رو به من کرد و گفت: «پسر، اگر اعتماد به نفس تو رو داشتم، چه کارایی که نمیکردم.» اعتماد به نفس، بخشی بزرگی از زندگی مرا تشکیل میدهد. در ابتدا، در شهری کوچک در صربستان به دنیا آمدم که فقط ۱۰۵ سکنه داشت. جایی که اکثر شما حتی نامش به گوشتان نخورده است. این داستان تا کجا قرار است ادامه یابد؟ چه دستاوردهایی قرار است به دست بیاورم؟ پایان کجاست؟ نمیدانم اما رویاهای بزرگی دارم. به خاطر حضور در رئال مادرید بسیار هیجان زدهام و دوباره دوست دارم از باشگاه فرانکفورت و طرفدارانش تشکر کنم که به مدت دو سال باعث شدند فکر کنم در خانه حضور دارم. متشکرم!
امیدوار هستم در رئال مادرید که اکنون خانواده من است بتوانم انتظارات را برآورده سازم و با این تیم به درجات عالی برسم و گلهای زیادی را برای هواداران به ثمر برسانم. از کودکی آرزوی بازی در رئال مادرید را داشتم و حالا که این فرصت در اختیار من قرار داده شده از آن بهترین استفاده را خواهم کرد.